۳ مطلب با کلمهی کلیدی «استعمار» ثبت شده است
-
۱۷ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۰۲ ۰ نظر
جواهر لعل نهرو، که مردمانش او را پاندیت یا معلم میخواندند، چنین گفته: «شک دارم که در این جهان پهناور هیچ دو کشور دیگری تماسهای تاریخی نزدیک و ممتدی مانند ایران و هند داشته باشند». ریشههای این تماس نزدیک و ممتد به سدهها پیش از نفوذ استعمار در هند باز میگردد. در دورۀ غزنویان بود که فارسی به عنوان زبان دانش و شعر و فرهنگ پا به هندوستان گذاشت. آن زمان که گسترهٔ حکومت مغول به این شبهقاره رسید، فارسی زبان رسمی این دیار شد و چیزی قریب به ۸۰۰ سال، زبان علم و دربار بود.
مذهب ایرانیان نیز همراه با زبان شیرینشان وارد این سرزمین شد و بر جمعیت شیعیان هند افزود. در سدهٔ دوازدهم هجری، گسترش اسلام در هند، موجب پایهگذاری اولین حکومت اسلامی در این شبهقاره شد.
آگرا یکی از شهرهای تاریخی هندوستان است که نشانههای فراوانی از سدهها حضور مردمان شیعه و پارسیگو در خود دارد. اوج شکوفایی این شهر در حدود سدهٔ ۱۶ میلادی و در حکومت اکبرشاه گورکانی بوده است. تبار ایرانی این پادشاه، تاثیر فراوانی بر فرهنگ و زبان هندوستان داشت. در همین زمان بود که قاضی نورالله شوشتری برای تبلیغ دین به هند رفت. شوشتری مورد توجه اکبرشاه قرار گرفت و قاضیالقضات شهر شد. قاضی نورالله چنان نقش چشمگیری در گسترش تشیع داشت که پس از مرگ اکبرشاه، دسیسهها برای از میان برداشتنش آغاز شد. سرانجام به جرم تشیع، زیر ضربات شلاق با چوب خاردار کشته شد و شهید ثالث نام گرفت. سالها نشانی از مزار او نبود تا اینکه عالم شیعهٔ دیگری او را بازشناساند و مزارش را بازسازی کرد. این عالم بزرگ، علامه میرحامد حسین بود که تشیع و زبان فارسی در هند مدیون تلاشهای خالصانهٔ اوست. او نسخ خطی فراوانی را جمعآوری و حفظ کرد. کتاب عبقات الانوار و کتابخانهٔ ناصریه، از مهمترین گنجینههای فرهنگی و دینی هندوستان، میراث میر حامد حسین است.
اما با ورود استعمار، مسیر فرهنگ و مذهب هندوستان دستخوش تغییر شد. سلطه بر یک ملت با تغییر فرهنگ، زبان و گرایشهای مذهبی، سلاح مهلکی است که استعمارگران همواره از آن بهره بردهاند. استعمارگران بریتانیایی که پا به هندوستان گذاشتند، در قدم اول سعی کردند زبان فارسی را بیاموزند. گام بعدی جایگزینی فارسی با اردو بود. شیوههای آموزشی استعمارزده، کارکرد آموزشی را از مساجد گرفت. آنها سرانجام انگلیسی را جایگزین اردو و زبان رسمی هند کردند. ثمرهٔ حضور ۲۰۰سالهٔ استعمار انگلیسی در هند، زوال فرهنگ و اختلافات قومی و مذهبی بود. این اختلافات تا جایی بالاگرفت که در ۱۹۴۷ میلادی،شبهقارهٔ هند به هندوستان و پاکستان تقسیم شد. بعدها بنگلادش نیز از پاکستان جدا شد. غارتها و مهاجرتهای ناشی از این تجزیهها موجب شد بخش عظیمی از گنجینهٔ زبان فارسی و آثار گرانبهای شیعی از میان برود.
مهرماه ۱۳۵۷ بود که طلبهای جوان به قصد سفری یک هفتهای عازم هند شد. او در خلال بازدیدهایش، کتابخانههای بزرگ متروکهای را دید که در میان دیوارهای تارعنکبوت بستهشان، هزاران نسخهٔ خطی، در حال مرگ بودند. مشاهدهٔ زوال برگ برگ این نسخ خطی و رویایی عجیب از کتابخانهٔ صاحب عبقات، سفر ۷روزهاش را به اقامتی ۴۰ ساله بدل کرد. او در سال ۱۳۶۲ موفق شد به یاری سیداحمد حسینی، مرکز تحقیقات فارسیِ خانهٔ فرهنگ جمهوری اسلامی ایران در هند را تاسیس کند. فهرستبرداری از نسخ خطی موجود در هند، از مهمترین فعالیتهای این مرکز بود. در سال ۱۳۷۴ و به دستور مقام معظم رهبری، مأمور شد مرکز میکروفیلم نور را راهاندازی کند. این مرکز نامش را از قاضی نورالله شوشتری وام گرفته و وظیفهٔ تهیه میکروفیلم، مرمت و نشر نسخ خطی کهن را به عهده دارد. مرمت و آفت زدایی نسخ خطی با مواد گیاهی، روش ابتکاری و انحصاری مرکز میکروفیلم نور است. از دیگر برکات این مرکز میتوان به مرمت نسخهٔ ۷۰۰سالهای از کلیات سعدی و قدیمیترین نسخههای دستنویس نهجالبلاغه اشاره کرد. خواجهپیری در طول مدت اقامتش در هند، موفق شد دکترای تاریخ تمدن و فرهنگ عرب از دانشگاه لکهنو و درجهٔ افضلیت از مدرسهٔ اجملالعلوم اهل سنت را کسب کند. نابودی بخش عظیمی از منابع شیعی و فارسی، تعطیلی کتابخانهها و حوزههای علمیهٔ هند و تضعیف تشیع در این سرزمین از دغدغههای او و همکارانش در مرکز میکروفیلم نور است.
۵۳ هدی فردوسی -
۱۴ آذر ۹۷ ، ۱۸:۱۸ ۰ نظر
استعمار، کهنسالی زیادهخواه
استعمار واژۀ غریبی است، به ظاهر «طلب عمران» است و «آبادان کردن» اما هرکجا که پا میگذارد خبری از آبادانی نیست مگر برای خود استعمارگران. میگویند اولین بار فنیقیها بودند که به اسم ایجاد آبادانی به کرانههای مدیترانه تاختند. تقریباً همزمان با فنیقیها، رومیان و یونانیان نیز در پی آبادی سایر ممالک به سرزمینهای پربرکت اطراف میشتافتند. استعمار کهن با قدرت نظامی پیش میرفت، هرچه لشگر بزرگتر و کشتار بیشتر بود، نشان از قدرت بیشتر استعمارگر داشت. مستعمره به زیر سایۀ حکومت این قدرت برتر میرفت و صدالبته که هزینه داشت، اما هزینهای که در برابر منفعت استعمارگر در این مستعمره هیچ بود. آنچه که بریتانیا در اواخر سده شانزدهم میلادی بر سر مردمان، فرهنگ و زبان هندوستان آورد، نمونهای از استعمار کهن است. اما استعمار به کسب ثروت محدود نماند. آنها که سوار بر جهل و فقر ملت مستعمره شده بودند و از تمامی سرمایههای آنان سود میبردند، به فکر گسترش فرهنگ خود نیز افتادند. ابزارهای رسانهای مانند روزنامه که پدیدهای نو بود را در دست گرفتند تا افکار مردم فرودست نیز طبق میل حاکمان هدایت شود. این فرودستان که غالباً چیزی از نوشتن و خواندن نمیدانستند، زبان تکلمشان را نیز از دست دادند. زبان بلند قدرت حاکم نمیگذاشت صدایی از آنان برخیزد و تنها صدایی امکان شنیده شدن داشت، که به زبان متجاوز بیان شود. استعمار با تحمیل زبان خود بر زندگی مردمان بومی، و ایجاد تقابل میان برتری خود و حقارت فرودستان، سعی کرد هم زبان و فرهنگ خود را گسترش دهد و هم سیطرۀ خود بر مستعمراتش را حفظ کند. چنان که بر نورالدین فرح نویسندۀ سومالیایی گذشت، او به موجب آثارش و تلاش برای نوشتن رمانی به زبان بومی سومالی تبعید و تهدید به مرگ شد. فرح دیگر هرگز به سومالی بازگشت و تمام آثارش را به زبان انگلیسی نوشت.
سرانجام عمر استعمار پیر به سر آمد. کم کم نخبگان جوامع استعمارزده توانستند روایتهایشان از جور استعمار را به گوش مردم دنیا برسانند. روایتهایی خرد و کلان که هرچند سعی میشد کنترل شوند اما کار را برای این کهنسال زیادهخواه سخت کرده بودند. دنیا جنگ جهانی دوم را که از سرگذراند شرایط دیگر کاملاً تغییر کرده بود. استعمار دیگر نمیتوانست با کشتار و زور کار خود را از پیش ببرد اما از نفس نیفتاد و رخت تازه به تن کرد.
استعمار از نو و امپریالیسم فرهنگی
بستر استعمارگری با لشگرکشی و کشتار عیان برچیده شد اما قدرتهای برتر که غالباً ساکن مناطقی بودند با محدودیت منابع، همچنان به سرمایههای خفته در این مناطق چشم داشتند؛ مناطقی که سالها استعمارزدگی، زبان، فرهنگ و تمامی سرمایههایشان را گرفته بود و صدای روایتهایشان هنوز به اندازۀ کافی بلند نبود. استعمار باید فرودستان را همچنان در حقارت، فقر و جهل نگاه میداشت. نویسندگان جامعۀ فرودست که میکوشیدند صدای مردمشان را به گوش دنیا برسانند ناگزیر بودند از زبان غالب استفاده کنند و ناخواسته بر غنای ادبیات متجاوز بیافزایند. از سویی فرهنگ بومی به مرور در فرهنگ تحمیل شده حاکمان مستحیل میشد و از سوی دیگر استعمارگر با شناخت بیشتر فرهنگ بومی بر سیطرۀ خود میافزود. این بود که استعمار دست به خلق روایت زد. آنان که در دامن استعمارگران رشدیافتهبودند راهی ممالک فرودست شدند تا از فرهنگ آن مردمان بگویند. روایتهای حاصل، نگاه ترحمبرانگیز فردی برتر به فرودستانی حقیر بود که نیاز به حضور استعمارگران داشتند تا به زندگی ادامه دهند و از بند هویت بومی ناچیز خود خلاصی یابند. روایتِ داستانی نیز بسیار مورد علاقۀ استعمار نو یا همان نام امروزیاش امپریالیسم است. غربیان که میدانستند فرهنگ و تمدن پرباری پشت سر ندارند دست به خلق داستان و رمان زدند تا هویت جدیدی برای خود بسازند که توان مقابله با اندوختهها و تجارب ملل دیگر را داشته باشد و حتی بتواند آنان را تحقیر و تضعیف کند. داستان این امکان را به استعمارگر میدهد که «رابینسون کروزوئه» را خلق کند که از سر بدبیاری وارد جزیرهای دورافتاده میشود. او که ثمرۀ فرهنگ غرب است به سرعت از شرایط و منابع جزیره بهترین بهرهها را میبرد و «جمعه» یکی از اهالی جزیره را شیفتۀ خود، یا همان فرهنگ غرب، میکند. رابینسون با کمک دوست شبهبردهاش «جمعه»، با تمامی خرافات، خشونتها و نادانیهای مردم جزیره میسازد و مخاطب را در مسیر تغییر فرهنگ بومیان، با خود همراه میکند. درمقابل نویسندگان بسیاری کوشیدند تا از قدرت روایت و داستان بهره ببرند و ذات اصلی استعمار را به تصویر بکشند. اما گاه راه را اشتباه رفته و برای بازگرداندن اعتماد به نفس فرودستان از همان معیارهایی استفاده میکنند که از دید استعمارگر اصالت دارند و باز نتیجه، زندگی در قالب دلخواه استعمارگر و تن دادن به امپریالیسم فرهنگی است. امپریالیسم فرهنگی یا همان ترویج ارزشها و عادات فرهنگیِ قدرت برتر در میان جوامع مورد نظر، استعمارگر را چندین قدم به جلو میبرد و سلطۀ او بر سیاست و اقتصاد فرودستشدگان را تسریع و تثبیت میبخشد. گستردگی این ادبیات استعمارزده و گاه دشواری تمییز آثار همسو با استعمار از آثار ضد استعماری موجب شد ادیبان روی به نقد ادبیات استعماری بیاورند و پا به دورۀ پسااستعمار و ادبیات پسااستعماری بگذارند.
۶۰ هدی فردوسی -
۲۶ آبان ۹۷ ، ۱۷:۳۵ ۰ نظر
«کلفتمان را توی طویله چنان زیر ضرب و شتم گرفتند که دیگر نتوانست بیرون بیاید. ... دست و پای نوکر را هم بستند و به خاک انداختند، چوبی در حلقش فرو کردند و او را توی چاله پر از ادرار و کود متعفن حیوانات درغلتاندند و میگفتند این هم نوشابه سوئدی!.»
این تنها یکی از هزاران صحنه خونین و خشونتبار جنگهای مذهبی اروپاست که گریمِلسهاوزِن 20 سال پس از پایان جنگ در رمان تاریخی خود «سیمپلیسیسیموس» (Simplicius Simplicissimus) توصیف کرده، دانیل دفو نیز در «خاطرات یک شوالیه» (Memoirs of a Cavalier) به این جنگها پرداخته است. جنگی که در 1618 میلادی با «پرتاب از پنجره پراگ» شروع شد و سی سالِ تمام، اروپا را به خاک و خون کشید. سدهای پس از نهضت اصلاح مذهبی که مارتین لوتر به راه انداخت، شاهزادگان پروتستان در اعتراض به محدودیتهای مذهبیشان به کاخی در پراگ هجوم بردند و نمایندگان امپراتوری مقدس رم را از پنجره کاخ بیرون انداختند و اینگونه جنگ مذهبی میان کاتولیک و پروتستان شروع شد. درگیری به ظاهر میان پیروان کاتولیک و پروتستان رخ داد اما نزاع اصلی، نزاعی بر سر قدرت میان حکومتهای هابسبورگی اتریش و اسپانیا با قدرتهای دیگر منطقه یعنی فرانسه، هلند، دانمارک و سوئد بود. قدرتطلبی حاکمان، جنگ را به گونهای پیش برد که پس از سی سال درگیری و کشته شدن چیزی بین 180 هزار تا 9 میلیون نفر، جدایی دین از سیاست به عنوان تنها راهحل معرفی شود. پس از پایان این سی سال آنچه در اروپا رخ داد، فراهم ساختن بستر اجتماعی خروج دین از حوزه سیاست و ایجاد حس نژادپرستی و ملیگرایی افراطی بود که از جمله دلایل وقوع جنگهای جهانی نیز نام برده میشوند. اما گویا این جنگها پس از سی سال تمام نشده و تا بیش از سیصد سال دیگر نیز ادامه یافته و به روزگار کنونی رسیده است، این بار با شرایطی متفاوت و در گوشهای دیگر از این کره خاکی. امرزوه بر کمتر کسی پوشیده است که اختلافات مذهبی غرب آسیا (همان خاورمیانه در ادبیات امپریالیستی) پیاده سازی شکل دیگری از جنگهای مذهبی اروپا است. مخالفان حضور دین در عرصه حکومت تلاش میکنند که با سواستفاده ار دینداران سادهلوح، گروههای رادیکالی ایجاد کنند تا در تقابل میان مذاهب، به خواستهشان برسند؛ همان اتفاقی که این روزها در افغانستان، یمن، عراق، سوریه، میانمار و نیجریه شاهد آن هستیم. فاجعه کشتار مسلمانان بوسنی شاید از اولین بازسازیهای جنگ مذهبی اروپا، علیه مسلمانان بود.
پس از آنکه در سال 1992 میلادی و در ادامه فروپاشی دولتهای سوسیالیستی، جمهوری سوسیالیستی یوگسلاوی نیز منحل شد، جمهوری بوسنی و هرزگوین طی برگزاری یک همهپرسی استقلال خود را اعلام کرد. صربهای بوسنی که احساسات مذهبی و نژادپرستانهشان توسط صربهای همسایه تحریک شده بود، در همهپرسی شرکت نکردند و فردای روز اعلام استقلال، با حمایت صربستان و مونتهنگرو و به قصد تجزیه، دست به اسلحه بردند. جنگی خونبار علیه مسلمانان به راه افتاد که آن را دومین نسلکشی بزرگ تاریخ جهان میدانند. میزان خشونت این جنگها یادآور اعمال وحشیانه جنگهای مذهبی سیساله در اروپا بود؛ البته این بار تنها یک طرف ماجرا چنین توحشی به خرج میداد. «هر صربی که مسلمانی را محافظت کند در جا کشته میشود» از بلندگوهای مناطق صربنشین بوسنی فریاد زده میشد. ماتئی ویسنییک در نمایشنامه «پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی» آن روزهای بوسنی را چنین توصیف میکند:
«کشور من تصویر یه پیرمردی رو داره که از صف پناهندهها بیرون میآد و برای این که خستگیش رو در کنه روی علفها دراز میکشه، روی علفهایی که توش یه مین ضد نفر خاک شده... کشور من شبیه اون مادریه که میبینه اونیفورم پسرش یه دگمه کم داره. با عجله دگمه رو میدوزه و بعدش پسرش رو خاک میکنه... کشور من همون پدریه که هر روز برای دختر هفت سالهاش که سیصد و چهل و شش روزه که مرده، یه عروسک میسازه... کشور من یه روستایی پیره که به سربازهایی که وارد روستاش میشن نگاه میکنه و ازشون سوال میکنه: «شما خودی هستین؟»...کشور من اون پناهنده مسلمونه که توی یه روستای مجاری مرده ، یه روستای مجاری که توش هیچ قبرستون مسلمونی وجود نداره و هیچ کی نمی دونه چه جوری باید یه مسلمون رو به خاک سپرد...اینه کشور من: یه سرباز هجده ساله که اهل شوخیه و مثل پاکتهای شیر روی گلوش نقطهچین کشیده و زیرش نوشته : از اینجا ببُرین.»
اما مسلمانان دیگر کشورها ساکت ننشستند:
«ای برادران! ما با بهترین مردانمان به بوسنی و هرزگوین رفتیم. آنجا پادگان نظامی در اختیار داشتیم … احتمالاً برای اولین بار است که در این باره و با این صراحت سخن میگوییم، جنگیدیم و شهدایی را تقدیم کردیم. برای دفاع از چه کسی؟ از مسلمانان اهل سنت در بوسنی»
این سخنان سیدحسن نصراللّه موید حضور شیعیان لبنان در کنار مسلمانان اهل سنت بوسنی در طول جنگ با صربهاست. ایران نیز پس از امر رهبری مبنی بر یاری مسلمانان بوسنی، حضور نظامی و فرهنگی خود را آغاز کرد. حضوری که به بزرگترین تهدید علیه طراحان این جنگ مذهبی تبدیل شد، تا آنجا که خروج ایران و همفکرانش از بوسنی یکی از شروط جنایتکاران برای صلح بود. اولین ایرانیان یک هیئت دوازده نفری به رهبری آیت اللّه جنتی بودند که به منظور رساندن پیام آیت اللّه خامنهای، خود را به بوسنی رساندند. نتیجه حضور فعالان فرهنگی و رسانهای مانند نادر طالبزاده، رضا برجی، و محمدصدری در کنار این هیئت، یکی از اولین روایتها از جنگ بوسنی بود: مستند «خنجر و شقایق» با قلم و آوای شهید مرتضی آوینی که البته با حواشی فراوانی برای پخش از صداوسیمای ایران همراه شد. پس از پایان نیز جنگ بسیاری از رزمندگان بوسنی به ایران آمده و در جریان حرکتی که مرتضی سرهنگی آغازگر آن بود، دست به قلم بردند تا خاطرات آن روزهای تلخ اما با طعم شیرین برادری را ثبت کنند. اکنون که سالها از جنگ بوسنی میگذرد، میتوان «ر» و یا «لبخند من انتقام من است»، «کارتپستالهایی از گور»، «خداحافظ سارایوو»، «آزارشان به مورچه هم نمیرسید»، «نبرد برای سارایوو»، «خاطره جنگی»، «گلهای سرخ سارایوو» و «مروری بر تاریخ مسلمانان در یوگسلاوی و جنگ در بوسنی و هرزگوین» را خواند، میتوان عکسهای آقای برجی و یا مستند «مارش میرا» از سنت هرسالهای در بوسنی به همین نام، را دید. اما همچنان مسئله نبود روایتها و یا تاخیر و ممیزی در انتقال آنها به دیگران مشکلی غیرقابل اغماض است. روایاتی که باید در راستای عزم رهبرانی همچون سیدحسن نصراللّه و سیدعلی خامنهای بیایند تا تفرقه میان مذاهب به وحدت علیه استکبار و کفر بدل شود. روایتهایی که باید آنچه امروزه بر مسلمانان و مظلومان یمن، افغانستان، عراق، سوریه، نیجریه و میانمار میگذرد را فریاد کنند.
۵۷ هدی فردوسی
درباره من
آخرين عناوين
آرشيو
- بهمن ۱۳۹۷ (۲)
- آذر ۱۳۹۷ (۳)
- آبان ۱۳۹۷ (۲)
- مهر ۱۳۹۷ (۳)
- خرداد ۱۳۹۷ (۲)